با همه وجودم احساست ميكنم...
حالا... همين حالا كه اينجا نشستهام و باران، سرانگشت ظريفش را به شيشه ميكشد؛ نميدانم كجايي.
واژهها مقابل چشمانم، به دانههاي گندمي ميمانند كه نميدانم نثار كدام خاك ميكنمشان...
حتي نميدانم نقدر توان رُستن دارند كه به اميد تو رهايشان كنم يا نه.
حالا بزرگتر شدهام... نقدر بزرگتر شدهام كه ميفهمم...
اين را كه دانه چيست و واژه كدام است...
اين را كه دمها وقتي بزرگتر ميشوند، بيشتر ميفهمند... و اين را كه دمها، وقتي ميفهمند، دوست دارند كاري كنند كه نشان دهد«نفهميدهاند»!
حالا... همين حالا كه اينجا نشستهام و باران، سرانگشت ظريفش را به شيشه ميكشد؛ نميدانم كجايي.
... اما اين را خوب ميدانم كه همه راهها بسته شدهاند.
ديگر جز تو، نگاهت، صبوريات، توانت، شناييات به زمان و«خودت»... خودِ خودت، هيچ پناهي نمانده است...
پس، سجّادهام را باز ميكنم...
حالا، نوبت«تو»ست.
نماز«رازگشايي» با امام زمان(سلام خدا بر او)
دو تكه است...
دو ركعت است...
كوتاه است، نقدر كه خسته نشوم و بتوانم در انتهايش با امام، سخن بگويم...
راستي تسبيحِ صد دانه يادم نرود. تسبيح را در دستم ميگيرم و رو به قِبله(كعبه) و مقابل«مُهر نماز»م ميايستم.
در ركعت اول، الله اكبر را كه گفتم، به نماز ايستادهام.
با همه وجودم احساست ميكنم... انگار با همه بزرگي و مهربانيات، در مقابلم ايستادهاي و اندوهگيني كه پيش از همه، سراغ«تو» نيامده بودم.
حالا سوره حمد را ميخوانم:
بِسمِاللهِالرَّحمنِالرَّحي
اَلحَمدُلِلّهِ رَبِّالعالَمين
اَلرَّحمنِالرَّحيم
مالِكِ يَومِالدّين
ايّاكَ نَعبُدُ وَ ايّاكَ نَستَعين
اين جمله را بسيار دوست دارم... آنقدر كه صدبار ميگويم. اينجا تسبيح به كارم مي آيد... صدمين بار را كه گفتم، سوره حمد را ادامه ميدهم:
اِهدِنَاالصِّراطَالمُستقيم!
صِراطَالذّينَ اَنعَمتَ عَلَيهِم...
غَيرِالمَغضوب عَلَيهِم...
وَلَاالضّالين
--
نوبت«تو»ست كه با من سخن بگويي...
سوره«توحيد»، از زبان خداوندي تو، ارجمندتر است.
بيواسطه و شكوهمند، از خداونديات بگو تا من، پس از نجواي تو، همان را زمزمه كنم:
بِسمِاللهِالرَّحمنِالرَّحيم
قُل هُوَاللهُ اَحَد!
اللهُالصَّمَد
لَميَلِد وَ لَميولَد
وَ لَميَكُن لَه كُفُواً اَحَد
--
حالا خم ميشوم...
نقدر كه دستهايم را روي زانوهايم بگذارم...
شبيه وقتهايي كه دستهايم به زانوهايم نميرسيدند اما از درون، مقابل دمهاي دنيا خم ميشدم و چيزي هم گيرم نميمد.
پس ميگويم:
سُبحانَ رَبّيالعَظيمِ وَ بِهحَمدِه
--
با همه وجودم احساست ميكنم...
انگار با همه بزرگي و مهربانيات، در مقابلم ايستادهاي و اندوهگيني كه پيش از همه، سراغ«تو» نيامده بودم.
از تو شرمندهام...
به ياري تو«ميايستم» اما كوتاه...
شايسته بزرگواري تو، فقط به خاك افتادن است...
به سجده ميروم و پيشاني را بر مُهرِ خاكي ميگذارم... همان خاكي كه دوستش داري و چنان برايت عزيز است كه مرا- مني را كه دوستم داري و اين را ميدانم- از ن فريدهاي.
زِمزِمِه ميكنم:
سُبحانَ رَبّيالاَعلي وَ بِهحَمدِه
--
سر را برميدارم و دوزانو و به ادب، مينشينم...
هنوز دلم رام نگرفته است...
هنوز اشتياق سجده، در جان من است.
دوباره پيشاني را به خاك ميگذارم و همان سخن را تكرار ميكنم...
دوباره مينشينم... فقط يك لحظه؛ نقدر كه شيرينيِ سجده را مرور كنم...
حالا دوباره و مقابل بلنداي مهربانيات ميايستم و دوباره سوره حمد را ميخوانم... با همان تكرار صدباريِ«اياك نعبد و اياك نستعين»... و اين بار، در انتهاي حمد و پس از سوره توحيد، دو دستم را شبيه وقتهايي كه زير باران ميايستادم و به شوق نشستن دانههايش، كاسهاي كوچك درست ميكردم، بالا ميگيرم... طوري كه بتوانند نخستين دانههاي باران مهربانيات را به سينه بگيرند... شبيه گُلِ داوودي كه همه انگشتانش را به اشتياق دريافت باران، رو به سمان ميگيرد...
دستهايم را مقابل صورتم نگه داشتهام تا شرم چشمهايم را نبيني و چشمهاي خستهام بغض پنهانشان را از تو بپوشانند...
چيزي شبيه بغضي پنهان، راه گلوي احساسم را گرفته است.
فقط ميتوانم سخني را بگويم كه تو نيز در قرنت گفتهاي...
فقط ميتوانم از كسي ياد كنم كه ميدانم او و خاندانش را بيش از همه دمها، دوست داري:
اَللهُمَّ صَلِّ علي مُحَمَّدٍ وَ لِ مُحَمَّد
(خداي من!... زيباترين درودت شايسته محمد و خاندان اوست... از سوي من نيز نثار ايشان باد)
--
دستها را رها ميكنم تا دوباره به زانويم بنشينند...
دوباره خم شوم و همان سخن پيشين را تكرار كنم... تا بداني كه تو را مقصر هيچچيز نميدانم... هرچه پيش مده، از شتاب من بوده است...
... پس از سجده دوم، دوباره مينشينم و زمزمه ميكنم:
اَلحَمدُلِلّه
اَشهَدُ اَن لااِلهاِلّاالله وَحدَه
لاشَريكَ لَه
وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسولُه
اَللهُمَّ صَلِّ علي مُحَمَّدٍ وَ لِ مُحَمَّد!
--
نماز را تمام ميكنم...
نماز را تمام ميكنم و هنوز دلم رام نگرفته است...
از يك سو، شوق امام زمان مرا به سوي پايان نماز ميكشاند و از سوي ديگر، دلم در ميان پارههاي نماز، جامانده است.
نماز را با ياد محبوبت محمد بزرگوار و بندگان شايسته ديگرت تمام ميكنم... هرچند كه نميتوانم از همه ياد كنم اما در جملهاي كوتاه، همه نان را ياد ميكنم و ميدانم كه تو، حتي فراموششدگان مرا نيز به ياد خواهي ورد:
اَلسَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَاالنَّبيُّ وَ رَحمَهُاللهِ وَ بَرَكاتُه
اَلسَّلامُ عَلَينا و عَلي عِبادِاللهِالصّالِحين
اَلسَّلامُ عَلَيكُم وَ رَحمَهاللهِ وَ بَرَكاتُه
--
تازه اول عاشقي است...
به ياد و در اشتياق نگاهش، زمزمه ميكنم:
اَللّهُمَّ عَظُمَالبَلا
(خداي من! در هجوم دشواريها درمانده شدهام)
وَ بَرِحَالخَفا
(رنجهايي كه در كمينم بودند، شكار شدهاند)
وَانكَشَفَالغِطا
(ارزانترين كالاي دنيا بروست)
وَ ضاقَتِالاَرض
(زمين پهناور انگار تنگ تنگ است براي من)
وَ مُنِعَتِالسَّما
(انگار راههاي رحمت سماني هم مسدود است)
وَ اِلَيكَ ياربِّالمُشتَكي!
(خداي من!... شكايت از اين احوال را به تو ميگويم كه ميشنوي و مهرباني)
وَ عَلَيكَالمُعَوَّلُ فِيالشِّدَّهِ وَالرَّخا
(هميشه در خوشي و ناخوشيام پناه مني و اينك نيز به سوي تو مدهام)
اَللهُمَّ صَلِّ علي مُحَمَّدٍ وَ لِ مُحَمَّد!...
(خداي من!... زيباترين درودت شايسته محمد و خاندان اوست... از سوي من نيز نثار ايشان باد)
اَلَّذينَ اَمَرتَنا به طاعَتِهِم
(به خواست تو، پيروان او و خاندان ارجمندش شديم تا خوشبختي الهي را تجربه كنيم)
وَ عَجِّلِاللّهُمَّ فَرَجَهُم به قائِمِهِم!
(خداي من!... نان رنج فراواني كشيدهاند. با ظهور خرينشان مهدي- كه سلامت نثارش باد- روزگار رامش را به نان هديه كن!)
وَ اَظهِر اِعزازَهُم!
(به دنيا نشان بده كه انان عزيزان و شايستهگان احتراماند)
--
از سفر سمان برميگردم...
پا پس كشيدن از ستان تو، دشوار است اما به شوق«زيارت»، چشمهايم را ميگردانم و شكوه دو گنبد، نگاهم را تسخير ميكند.
گنبد سبز رنگ تربت مدينه- مزار رسول اكرم- و برق فتابيِ گنبد نجف- بارگاه مولايم علي بن ابيطالب- بالهاي شوقم را شور پرواز ميبخشند.
پس رنگ زمزمه را به رنگ سبز و زرد بهار و فتاب، راسته ميكنم:
يامُحَمَّدُ ياعلي!
(اي محمد بزرگوار و اي علي، مولاي سماني من!)
ياعليُّ يامُحَمَّد!
(اي علي، مولاي سماني من... و اي محمد بزرگوار!)
اِكفياني!... فَاِنَّكُما كافيان
(با من باشيد كه با شما، چيزي كم نخواهم داشت)
--
در اين دو اسم سماني چه نيرويي نهفته است كه جانم سيراب نميشود؟...
زبانم بيتابي ميكند تا بارها اين دو اسم شريف را تكرار و خنكاي مهربانيشان را استشمام كند...
دوباره زمزمه ميكنم:
يامُحَمَّدُ ياعلي!
(اي محمد بزرگوار و اي علي، مولاي سماني من!)
ياعليُّ يامُحَمَّد!
(اي علي، مولاي سماني من.. و اي محمد بزرگوار!)
اُنصُراني!... فَاِنَّكُما ناصِراي
(ياريام كنيد!... كه ياوري بهتر از شما نميشناسم)
يامُحَمَّدُ ياعلي!
(اي محمد بزرگوار و اي علي، مولاي سماني من!)
ياعليُّ يامُحَمَّد!
(اي علي، مولاي سماني من.. و اي محمد بزرگوار!)
اِحفَظاني!... فَاِنَّكُما حافظاي
(در هجوم دشواريها و گناهان، مراقبم باشيد!... كه بهترين مراقبان مهربانيد)
--
حالا سينهام سبكتر از پيش است...
اسمهاي سماني و همراهي فرشتهگان، مرا شوق پرواز و شكوه غاز بخشيدهاند...
از پدرانم محمد و علي، ياري گرفتهام...
دستهايم توان تكريم گرفتهاند و ميتوانند به سينه بنشينند...
تمام قامت، مقابل مولايم... طراوت روزهاي خشك و شكوفايي روزهاي باراني... امام زمان... تنها صبور مهربان، ميايستم و يكبار، پس از يكبار... و باز پس از يكبار، زمزمه ميكنم:
يا مولايَ يا صاحبَالزَّمان!
(اي مولاي من... اي ن كه خدا، اختيار همهچيز روزگار را به دست تو داده است!)
يا مولايَ يا صاحبَالزَّمان!
(اي مولاي من... اي ن كه خدا، اختيار همهچيز روزگار را به دست تو داده است!)
يا مولايَ يا صاحبَالزَّمان!
(اي مولاي من... اي ن كه خدا، اختيار همهچيز روزگار را به دست تو داده است!)
--
اگر بغضم امان بدهد، يكبار، پس از يكبار... و باز پس از يكبار، زمزمه ميكنم:
اَلغَوث!
(اي پناه من!)
اَلغَوث!
(اي پناه من!)
اَلغَوث!
(اي پناه من!)
اَدرِكني!
(دست مرا بگير!)
اَدرِكني!
(دست مرا بگير!)
اَدرِكني!
(دست مرا بگير!)
اَلاَمان!
(زير سايهات بنشان)
اَلاَمان!
(زير سايهات بنشان)
اَلاَمان!
(زير سايهات بنشان)
--
هنوز دستهايم بر سينه نشستهاند...
هنوز زبان، سنگينِ بغضي فروخفته است...
هنوز واژهها توان به دوش كشيدن راز درونم را ندارند.
... اما رامش بودنِ«او»، دست دلم را گرفته است...
حالا سودهتر از پيش ميتوانم صندوق رازهايم را بگشايم...
پس به غاز صلوات، بيپرده و صميمي، با امام زمان، دردِ دل ميكنم... چنان كه حضورش را احساس كنم:
اَللهُمَّ صَلِّ علي مُحَمَّدٍ وَ لِ مُحَمَّد!...
(خداي من!... زيباترين درودت شايسته محمد و خاندان اوست... از سوي من نيز نثار ايشان باد)